رویا
دروازه های شهر را از دور می بیند. شهری آشنا. فکر می کند بیشتر از چند سالی نیست که از این شهر رفته است. تمام خیابان ها کوچه ها وپس کوچه ها را در ذهنش مجسم می سازد. «از دروازه که وارد شوم به راست خواهم پیچید و خیابان باریکی را خواهم دید که به میدان گاهی کوچک منتهی می شود. با آن دکان های کوچک و درهای چوبی آبی رنگ.آیا هنوز آن چشمه از وسط میدان می جوشد؟ از دهان آن سه فرشته سفید سیمانی آب فوران می کند ؟» حال چهره تک تک دکان دار ها را در نظر مجسم می سازد با آن جلو خوان ها و متاع رنگارنگشان.